حاشیهای امن تقدس
این روزها یک انگشتر عقیق دارم که معمولن میاندازم به انگشتم. رضا برایم خریده که هرچند خاطرش برایم خیلی عزیز است، اما اینروزها که ازدواج کرده کملطفیهایش - نمیدانم چرا - مستدام است و سایهاش سنگین و ضمنن عقیده دارد باید «گند»م بزنند. غرض این که بر خلاف معمول، این یکی را چشم نزنم خیلی وقت است گم نکردهام!
انگشتر را گاهی توی انگشت انگشتری دست راست میاندازم که قاعدتن ثواب زیاد دارد. گاهی جای حلقهی ازدواج. خیلی وقتها روز میز ولو میشود و گاهی که با کسی حرف میزنم میچرخانمش روی میز - مثل فرفره - و اعصاب طرف را میریزم به هم. اما هیچکدام از این وضعیتها با انداختنش به انگشت کوچکی دست راست قابل مقایسه نیست.
انگشتر را - مخصوصن که عقیق باشد - وقتی بیندازی به انگشت کوچکهی دست راست، آنوقت انگشتها را ببندی جز سبابهات، و آن را هم نشانه بروی به طرف کسی، احساس قدرت میکنی. چشمت در فاصلهی کم بین دو انگشت کوچک و اشاره هی فلو و فوکوس میشود؛ و بعدش تصویر آدم روبهرویت را با دستت فلو و فوکوس میکند. توی همین کاس و شفاف شدن متوالی تصویر، آدم مقابلت را میبینی که ترس برش میدارد، رنگش میپرد و آرام آرام - یا یکهو - جا میزند و تسلیم میشود. تو، همانوقت گره انداختهای به ابروهایت، نگاه تندت را دوختهای به قربانی ترسانی که روبرویت ایستاده، و قرمزی تار و فلوی نگین انگشتر عقیق، توی قاب تصویر چشمت است.
و داری چیزی میگویی. با فریاد. یا آرامشی تهدیدآلود که از فریاد ترسناکتر است. یا حتی حرفی نمیزنی، چون لازم نیست اصلن. طرفت فهمیده تو چه جور آدمی هستی. به کجاها وصلی. با کیها نشست و برخاست داری. با یکی دو تا تلفن چندتا حاجآقا و جناب سر... و آشنا میتوانی ردیف کنی. از آن زاویهای که انگشترت معلوم است، طرف حسابش را میکند که با تو طرف نیست، با عصارهی مقدس١۴٠٠ سال اسلام ناب محمدی طرف است که نمیشود چپ نگاهش کرد، نمیشود گفت بالای چشمش ابروست، نمیشود بهش انگ دزدی و مالمردمخوری و مردمآزاری و فحشا زد.
من از این انگشتر انداختن به انگشت کوچکهی دستِ راست میترسم. بدجوری میترسم. گاهی حس میکنم فاصلهام تا همچون آدمی فقط سه حرکت است: کافیست ریشم را اصلاح نکرده باشم، انگشتر را بیندازم توی انگشت کوچکه، و سبابهام را نشانه بروم به سمت طرف مقابلم. هرچند تا به حال این کار را نکردهام یا از چنین آدمهایی متنفر بودهام؛ اما از تصور این همه نزدیکی به این اسلحهی خطرناک به خودم ترس برم میدارد. انگار که وقتی راه میروم یک هفتتیر پر با ضامن آزاد توی جیبم باشد.
انگشتر را میاندازم به انگشت کوچکهی دستِ راستم. آنقدر گشاد است که خودش میافتد روی میز. ممنونم رضا که انگشتر تنگتری برایم نگرفتی. ممنونم خدا که انگشتهایم اینقدر لاغرند.
منظور من از اون "م" فقط تو نبودی. خودم هم منظورم بود. در کل می خواستم بگم قبل از این که دیگران رو مقصر بدونیم و بخواهیم که گندشون بزنه کمی هم به خودمون فکر کنیم. یا حق! پ.ن: در ضمن من اصلن سنگین نشدم. همون چند "منی" هستم که بودم. در نتیجه سایه ام هم نمی تونه سنگین تر شده باشه. کمی به کم سعادتی خودت فکر کن. [شیطان]
لرد ولدمورت کچل.
امیدوار؟ هوم؟ به چی؟ خوبه که می گی مثلا
یقینش هم چیزی بیشتر از ابهام نیستیم.اینکه همه مان این روزها همه چیز هستیمفبی آنکه هیچ چیز باشیم.[چشمک]
[قهقهه]کامنتت فوق العاده بود.هم شهری هستیم؟یا هم دانشگاهی؟یا همکار بودیم؟گرچه دومی مهتمل تره
آی آدمها که نشسته در ساحل شاد وخندانید یک نفر دارد می سپارد جان. فلسطین پاره تن اسلام است وباید به آن باز گردد. شما که برای کودکان غزه نوشتید...فردا روز بزرگی برای دنیای اسلامه...پس چرا سکوت؟ پس کجاست فریاد؟
حالا دلم میخواد ازت بپرسم بات، سو وات حسین؟!
فقط با بخش اول حرفات در مورد رضا موافقم
بله قربان مهر بودیم و هستیم شما خوبید؟
ما همگی باید با این عصاره های اسلام ناب محمدی چه کنیم؟